...زیر آسمان آبی خدا

روایت های زندگی من

...زیر آسمان آبی خدا

روایت های زندگی من

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

موقت

۲۹
آبان

خوشبختی یعنی زنگ بزنی خونه یه نفر گوشی رو برداره که "عموجان"خطابت کنه...

  • بابای نرگس

بی ربط نوشت

۲۹
آبان

کم کم داره از این شیوه خطاطی خوشم میاد، بهش می گن کتابت و میشی شبیه میرزا بنویس، اون چیزی که توی فیلم های قدیمی نشون میده.

با این که توی کوچمون سه تا کترینگ و یه دونه فست فود داریم، من تا حالا از هیچ کدومشون غذا نگرفتم. بیشتر ترجیح میدم که خودم بیام خونه و آشپزی کنم و این کدبانوی درونم رو هنرمند ترش کنم. الانم میخاد پاشه ماکارانی بپزه.

یکی از همکارها امروز پیشنهاد کرد که یک نفر رو هفته ای یک بار بیارم خونه تا دستی به سر و روش بکشه ولی...

دیروز باسه دوست فامیلیم استیکر خنده فرستادم و نوشتم اگه گفتی امروز چه اتفاقی افتاد؟! دو دیقه بعد دیدم داره مرتب به گوشیم زنگ میزنه. از آنجایی که سرکلاس بودم، نمی تونستم جوابشو بدم، کلی نگرانم شد. و یه جورایی قهر کرد. منم که اصلا حوصله منت کشی ندارم. چند وقت بعد احتمالا خودش پیداش میشه.

بعضی موقع ها حس نوشتن نیست ولی صرفا به خاطر پرسیدن احوال دوستام پست می ذارم،

و یه آهنگ محشر...

 

 

  • بابای نرگس

سرانجام

۲۵
آبان

بعد از مدت ها دل دل زدن و دست گرفتن کاسه چه کنم چه کنم، بالاخره کار خودم رو کردم و دلم را زدم به دریا. بیشتر از آینده می ترسیدم، ممکن بود سالیان سال بگذرد و من همچنان مدیون دلم باشم. اما گذشت و گذشت تا قصه ما به اینجا رسید. می خواهم از این به بعد مثبت اندیش باشم، ایمانم را به حضرت حق تقویت کنم و با تلاش و کوشش و توکل به آینده امیدوار باشم.گاهی باید صبر کرد و منتظر ماند تا بهترین چیزها نصیبت بشه. 

و چه زیبا نوشته توی حرم امام رضا که سرآمد طاعت الهی، صبر است و رضا...

 

++ چقدر هوای مشهد کردم. دلم یه بلیط رفت و برگشت می خواهد حتی شده برای یه آخر هفته برم زیارت.

+++ بچه های مشهد، التماس دعا...

 

  • بابای نرگس

حرم سامری

۲۴
آبان

حاج آقای ما هر بار که میره کربلا، زیارت سامری جزو برنامه های ثابتشه.

چهار پنج سال پیش و بعد آزادسازی شهر، میرن زیارت و به جز خودشون و همسفرها کس دیگه ای داخل حرم نبوده.

اما دو سال پیش که با هم رفتیم زیارت، یک و نیم روز سامری ماندیم. حرم سامری با بقیه حرم ها چند تا تفاوت اساسی داره. اولیش اینه که این حرم خونه خود امام هادی و امام حسن بوده. یعنی وقتی میری داخل حرم و اقامت می کنی، دقیقا این حس بهت دست میده که داخل خونه خود آقا مهمون شدی... تفاوت بعدیش اینه که حرم نوسازه و زیبایی خاصی داره این حس وقتی دو چندان میشه که داخل خود حرم ازت پذیرایی میشه و صبحانه و نهار و شام رو مهمون آقا هستین و شب برای استراحت هم داخل صحن بزرگ سرداب غیبت حضرت پذیرایی میشی.

امسال که رفتیم کربلا، درست یک روز بعد اربعین رفتیم زیارت سامری و جمعیت فوج فوج میرفتن سمت حرم. انگار تمام جمعیت پیاده روی اربعین، آمده بودن سامری. اگرچه کاروانمون در حد دو سه ساعت بیشتر توقف نکردند ولی طعم زیارت حرم شریفین خیلی شیرین و لذت بخش بود...

  • بابای نرگس

گرچه در سایه لطف تو پریشان هستیم

ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم

گر جویی نیز نماند زعنایات شما

همچنان برسر مهمانی این خوان هستیم

ما نه تنها به نسیم سحری می شکفیم

که شکوفا تر از این در شب طوفان هستیم

یوسف راه تو مجنون تو فرهاد توایم

گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان، هستیم

ما که گرم از نفس روشن تابستانیم

حال در سردی شب های زمستان هستیم...

  • بابای نرگس

دل نوشت۵

۲۳
آبان

امشب شب آن نیست که از خانه روند

از یار یگانه سوی بیگانه روند

امشب شب آن ست که جانهای عزیز

در آتش اشتیاق مستانه روند...

  • بابای نرگس

دل نوشت۴

۲۳
آبان

وقتی به غیر از دوست شخص دیگه ای رو به دلت راه میدی، از دستت ناراحت میشه...

چون دل همیشه جای یک نفره، یعنی دو نفر هیچوقت با هم در خانه دل جا نمیشن...

و این طوریه که آدم توفیق بعضی چیزها رو از دست می ده...

  • بابای نرگس

دل نوشت۳

۲۳
آبان

چه سفر خوبی بود و چقدر زود تموم شد!

الان داشتم اتاقم رو جمع و جور می کردم، یهو یه کاغذی پیدا کردم که کلی دل نوشته توش نوشته بودم، این مربوط می شد به اون موقعی که برای کربلا اقدام کردم ولی بعد یکی دو روز، به خاطر سختی گرفتن پاسپورت و پر شدن کاروانی که پدر و مادرم ثبت نام کرده بودن، از رفتن ناامید شده بودم.

خدا خیرش بده، یکی از دوستان، اون موقع گفتن که تو اقدام کن، خدا خودش درست می کنه، و چه خوب درست شد.

آخ خدا، انگار خواب بودم...

  • بابای نرگس

یادش بخیر، اون قدیما میامدم اینجا و آشپزی یاد می گرفتم ازتون،.

الان کسی هست به یک پسرک سرما خورده و خسته، فرنی درست کردن یاد بده؟!

  • بابای نرگس

یکسال از زلزله کرمانشاه گذشت، اونموقع ما اونجا سرباز بودیم. یهویی از توی آسایشگاه دویدیم بیرون...

زندگی افتاده رو دور تند، چقدر زود می گذره...

  • بابای نرگس