...زیر آسمان آبی خدا

روایت های زندگی من

...زیر آسمان آبی خدا

روایت های زندگی من

افتر هالیدی

جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۰۴ ب.ظ

آخرین روز تعطیلات رو رفتیم به روستای کوچکی در اطراف شهرمون. من، محمد و مهرداد سه رفیق صمیمی که دوستی مان چهارده پانزده ساله میشود. من و محمد هر یکی دو هفته یکبار همدیگر را می بینیم. اما مهرداد را نه. مگر این که بعد دو سه ماه بلند بشیم بریم روستایشان. پاییز رنگارنگ را در کوچه باغ های روستای مهرداد میشه به زیبایی درک کرد و قاب عکس پدر مظلومش که در گوشه ای از خانه شان جانمایی کرده.

بعد مسافرت هشت روزه هفته پیش و تعطیلات سه روزه این هفته، دل کندن از خانه و پدر و مادر واقعا سخته ولی چه میشه کرد، زندگی همینه دیگه. گاهی مجبوری بروی تا آینده را بسازی و بتوانی بعدا زندگی بهتری را در کنار خانواده داشته باشی.

و باز من تنبلیم میاد تا بار و بندیل رفتنم را ببندم...

  • بابای نرگس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی