بعدازظهری نوشت
من باب رفاقت بیشتر با این دوست جدیدم، امروز خودم تنهایی رفتم دریاچه و قدم زنان چند دور کاملش را طی کردم. انصافا چسبید، از آن جا که تا مدتی قبل، متکی به دوستانم بودم، تا قبل امروز تنهایی اینجا نیامده بودم. خدا خیرش بده دوستی رو که من رو با خودم بیشتر آشنا کرد.
نمیدونم چرا، ولی جدیدا احساس می کنم صحنه های خیلی دور را تار می بینم...
داشتم همینطوری می چرخیدم که دیدم دور یکی از میدان های شهر، یک وانتی مهربان دارد چغندر قند می فروشد، بدون معطلی رفتم و ازش خرید کردم. آمدم که سوار ماشین بشم، کلی خدارو شکر کردم، چرا که ذوق و شوق چغندر خریدن موجب شده بود که ماشین را وسط خیابان پارک کنم و برم...
الان که بروم خانه، غرو لند کردن های مادر خانه که می گوید چرا این همه چغندر خریده ای به کنار، خودم چندتاییش را می شورم و بار می گذارم.
دوست دارم این سرماخوردگی کوچکم زودتر خوب شود تا دوباره ورزش و عرق ریزان رو شروع کنم. این دفعه که رفتم دکتر، بر خلاف دفعه های قبل گفتم پنی سیلین ننویسد. دوستان پزشک دوره آموزشی ام می گفتند درمان سوزنی ایمنی بدن را کاهش می دهد.
- ۹۷/۰۸/۱۷
- ۱۰۴ نمایش